روزمرگی های خانوم سیب

اگر تنهاترین تنها شوم باز هم خدا هست

روزمرگی های خانوم سیب

اگر تنهاترین تنها شوم باز هم خدا هست

برگ بیست و پنجم

امروز دهم زایمانم بود و طبق رسوم و عرف خودمو نی نی رفتیم حموم زایمان!

دیشب و امروز زنگ زدم مادرشوهرم که اونم بیاد ولی قبول نکرد و گفت هم پله نمیتونم هم  اینکه مادربزرگ خونمونه و نمیشه!

البته سر کیانا هم سرشوریم نیومد! شیش روزم بیشتر ننشست  برا پرهامم همینطور!

 

بجاش آبجیام و مامانم زحمتشو کشیدن و کلی کمکم کردن،صبحش یه خانومه اومده بود و خونه جدیدو تمییز کرده بود ،،عصرش هرچی گفتم بریم یه مشت وسیله ها رو ببریم شوهرم حوصله ش نشد از خستگی داشت بیهوش میشد

یهو سر شب گفت پاشین وسیله ها رو جمع کنید ببریم


آبجیا هم تو سه سوت آشپزخونه رو جمع و جور کردن،،چند سری وسیله ها رو بردن و اخرش نشستن تو کابینت بچینن


بعدشم شوهرم اومد منو برد که خودم نظارت کنم،،که دیدیم اونیکی خواهرمم اومده کمک،،مادرشوهر اینام اومدن 

البته کمکی که نکرد فقط باباش یکم وسیله ها رو چید!

مادربزرگشم یه پتو نوزادی و نبات و بیست تومن پول هدیه داد به پرهام!


منم دیگه دیدم حالم بده،،نمیتونم وایسم رفتم دراز کشیدم

امروزم باید برم بخیه هامو بکشم ولی کسی نیست ببردم،،

روز دوازدهم رفتم بخیه مو کشیدم

ظهرش شوهرم منو برد

 فک کنم چهار اذر بود که رفتیم خونه قبلیو چک گردیم و کلید تحویل بدیم! رفتیم با همسایه واحد یک مون هم خداحافظی کردیم  که کادو هم به نی نی داد،،البته بچه رو نبرده بودم


عصرش دخترم تب گرده بود چهل درجه،،فردا صبحش نوبت گرفتم بردمش دکتر،،،نی نی رو هم بردم چکاپ کنم،، دوباره ازمایش گرفتن و زردیش باز رفته رو نه و نیم!

شیش روز تمام زیر مهتابی بود،خیلی سخت گذشت،،خدا کنه دیگه مهتابی نخواد!


۶ اذرم وسیله هامو جمع کردم از خونه مامانمو و رسما اومدیم خونه خودمون!

دو روزه خونه جدید هستیم ولی نه نت دارم نه تلفن



برگ بیست وچهارم

قطع شدن نت خیلیم بد نشد

حداقلش این که خیلیا برگشتن سر زندگیشون!

الان که فگر میکنم میبینم چقدر وقت زیاد دارم

چقدر بیکارم،،چقدر کارام انجام شده

هرچقدر میگردم ،،میخوابم،،میشینم،،بازم وقت زیاد دارم

انگار این شوک برا خیلیامون لازم بود!


نمیدونم چرا اینروزا خیلی به گذشته فکر میکنم،،به تصمیماتم ،،به اشتباهاتم،،به اتفاقاتی که واسم افتاد!

اونموقع فکر میگردم بدبخت ترین عالمم،،دیگه این دردا تموم نمیشن!

نمیدونستم خدا  یچیز بهتری واسم درنظر گرفته و چون میگذرد غمی نیست!

حالا نگذشت؟

نه سال گذشت! باورم نمیشه! 

کم نیستا!

پنج سالم از تموم شدن اون اتفاقات نحس گذشته!

چجوری من زنده موندم؟ چجوری زندگی  کردم؟چطور نفس کشیدم؟

چقدر سخت گذشت!ـ

گاهی فکر میکنم واقعا این من بودم که اینهمه بارو بدوش کشیدم اونم تو سن کم! چطور طاقت اوردم،،چطور تحمل کردم؟

اگه الان بود که عمرا میتونستم!

دلم گرفته،،خیلیم گرفته! میخوام گریه کنم،،داد بزنم،،دلم میخواد برگردم عقب همه اون اتفاقارو پاک کنم،،انگار که از اول هیچی نبوده

دلم خیلی چیزا میخواد

نمیدونم چمه شایدم افسردگی پس از زایمان گرفتم

همیشه سعی کردم قوی باشم ولی الان حس میکنم دیگه سعیشم نمیتونم بکنم

انگار یه تریلی با بارش از روم رد شده،،یه حس کوفتگی شدید دارم

گاهی با خودم فکر میکنم چقدر بعضیا بیکارن یا هیچ دغدغه ای ندارن که پی یه حرف بی اهمیتو میگیرن و انقدر میرن تا تهش آشوب بپا شه!

چرا فلانی خونه مون نیومد؟ چرا به من نگفتی خونه فلانی مراسمه! چرا شما یه سوالی نگرفتین،،چرا شما اونکارو نکردین،،چرا شما اینکارو نکردین،،منم تلافی میکنم ،،منم فلان میکنم!

آخ خدایا

دغدغه ی ما کجا و دغدغه های اونا کجا

ما لنگ دویست تومنیم اونا تو میلیاردها غلت میزنن دغدغه شون شده  یه مشت حرفای خاله زنکی و گله گی های بی معنی

واقعا داریم به کجا میریم!؟


تو شبکه های مجازی مینویسیم،،سرمون باید به کار خودمون باشه ،،کسیو قضاوت نکنیم ! از اونور دائم سرمون تو زندگیه مردمه و روزی صد مرتبه هر جور که دلمون خواست به قاضی میریم!

کار بعضیامون شده حسادت ،،فضولی،،قضاوت،،حسرت،،!

بسه دیگه بزارین طرف زندگیشو بکنه! انقدر بد نباشیم،،بدجنسی تا کی؟ آخرش قراره هممون تو یه وجب جا بخوابیم! چی میشه دیگه؟ چیو میخوایم ثابت کنیم؟ به کی؟


خسته ‌شدم از ادمهای اطرافم! از قضاوتاشون از حرفاشون،،از نیش و کنایه هاشون،،تا انتخاب اسم بچه هم نظر میدن! حالا تو اسم انتخاب کردی شناسنامه گرفتی ،،میان تو رو خودت میگن وای چه اسم زشتی،،این چیه انتخاب کردی!

اخه به توچه! سر پیازی ،،ته پیازی! 

بعضیا فکر میکنن نظر ندن میمیرن! یا حرف نزنن بهشون میگن لال! 

بشین زندگیتو بکن انقدرم  تو زندگی مردم سرک نکش!

برگ بیست و سوم

امان از دست جارو

بزارید یکمم خاله زنکی بنویسم

سر نی نی اولم جارو برا من یک عدد پوست تخمه م ویارونه نیاورد

با اینکه من تنها جاریش بودم و ادعاش   میشد!

سر دومی هم همینطور

یعنی واسه مادرشوهر و برادر شوهر مجرد غذایی چیزی درست میکرد میبرد ولی حتی یکبارم نگفت فلانی حامله س شاید دلش بکشه!

خب بهتر منم نمیبرم!

تقریبا من چهار ماه و نیمه حامله بودم گه جارو هم بچه دومشو حامله شد!

یعنی در تلاش بود ولی بالاخره ایندفه خواست خدا بود و بعده هفت سال شد!

البته بعده دو سقط

یه روز زنگ زد حالمو پرسید 

اما نگفت حاملس و فرداش سونو داره! در صورتیکه من با اینکه دقیقا فرداش سونو داشتم بهش گفتم حامله م و فردا میخوام برم سونو

فردا شبش مادر شوهرم زنگید که جاریت حامله س

منم تبریک گفتمش!

چن روز بعد پدرشوهرم زنگید گه تو زنگم زدی به جاریت تبریک بگی؟ـگفتم پیام دادم تو واتساپ ! تبریک گفتم

چون روز قبلش من باش تلفنی صحبت کردم ولی یک کلمه نگفت فردا سونو دارم!ـمادرشوهرمم در اومد که خب چون هنوز سونو نکرده بوده نگفته

گفتم منم سونو نکرده بودم ولی بهش گفتم!  برا همین اصلا زنگ نمیزنم،،میخواست بگه!

شما خودتو ناراحت نکن این یچیزیه بین منو اون،، میخواست بگه مگه من ازش برمیداشتم! انقدر دعا کردم حامله شه جبران کنم کاراشو،،مثل خودش باش رفتار کنم! 

هرکی هرجور باهام رفتار کنه همونجورم باش رفتار میکنم!


چه پر رو به من میگه زنگ بزن تبریک بگو! ولی جرات نداره از اون چیزی بخواد

ازش میترسه!

منم گذاشتم یهفته شد بعد زنگ زدم تبریک گفتم!

چون خودم شخصا بهش گفته بودم حامله م ولی اون شخصا نگفت ناراحت شدم وگرنه اصلا ادم حسودی هم نیستم


خلاصه گذشت 

زمانیکه من بچه اولمو حامله بودم هر روز به من زنگ میزد و یه چیزی بارم میداد منم که خنگ

تازه ازدواج کرده بودم و زیاد نمیشناختم

مثلا میگفت باید همونجور که چهار سال قبل به بچه من فلان دادن به بچه تو هم بدن!

چرا برا تو اینکارو کردن برا من نه

خب به من چه ربطی داره! گفتم از خودشون بپرس!ـ


اصلا یحرفای میزد ! کهنه مال ده سال پیش که هیچ ربطی به منم نداشت


الانم که پدرشوهرم واسه دخترم دوچرخه خریده ،،گله گذاری کردن که چرا دوچرخه خریده! پدرشوهرمم گفته برا دختر تو هم خریدم ،،بزرگترشم گرفتم!

واقعا حالا این کجاش حسودی داره؟ اگه واسش نگرفته بود حق داشت ولی الان اینحرفا  معنی جز حسادت نمیده


بعد زنگ زده بهشون که باید اونچیزیو که تو خونه نویی پسرت بهشون دادی همونو به ما هم بدی!

مادرشوهرمم گفته حالا شما برید خونه نویی ما همونو میدیم

نگران نباشید"!

در صورتیکه مادرشوهرم سی تومن داد بهشون که خونه درست کنن! ولی به ما نداد که خونه میخاستیم بخریم و مادرم بجاش وظیفه اونا رو بجا اورد!

من هیچوقت یک کلمه نگفتم چرا به شما انقدر دادن به ما ندادن!

الانم که یهفته مادرشوهرم سر زایمانم اومد خونمون!

جارو و شوهرش سر یه بهانه ای  بامبول در اوردن و دعوا راه انداختن

با پدرشوهرم اینا،،اونام ناراحت

هنوز چهار روز نشده مادرش بلند شده که من میرم خونمون،،حالم خوب نیست و اینحرفا

منم عصبی شدم گفتم یعنی چی 

غلط کرد زنگ بزنه از این حرفا بزنه مگه نمیدونه زن زائو اینجا هست! پدرشو در میارم،،دیگه حسودی تا کجا!؟ برا چی یکاری میکنه که شادی تو دلتون زهر بیاد و پاشی بگی میخوام برم خونمون!

انقدر سر و صدا کردم که حساب دستش بیاد زنیکه پیرخرفت بخا‌طر یگی دیگه میخواد بره،،بیشعور

انقدر ادم نیست که یجوری رفتار کنه من نفهمم،،اصلا عین خیالش نیست که زن زائو حرص نخوره

چقدر ادم باید بیشعور باشه! که موضوعی که نه به ما مربوطه نه مهمه رو انقدر بزرگش کنه که این دلخوریا پیش بیاد


خدا لعنت کنه ادم حسودو 

واگذارش میکنم به اون بالایی که ان شالله اونقدر غرق گرفتاریاش بشه که منو یادش بره

برگ بیست و دوم

الان  که دارم براتون مینویسم اقا پرهام چن روزیه که دنیا اومده ،و بخاطر زردیش زیر مهتابیه!البته توی خونه!

اقا پرهام با برنامه ریزی قبلی تو سی و هشت هفته و چهار روز،،توسط خانم دکتر سه رابی،،روز سه شنبه بیست و یکم ابان ساعت نه و نیم صبح دنیا اومد،،هوراااااا


الانم من خسته و داغون در حالیکه نتها رو قطع کردن و فقط بروزر فعال هست دارم پست میزارم براتون


خب حاملگی من شروع شد و ویارمو روزای سخت ،،با بچه کوچیک خیلی سخت بود

بیخوابیاش،،ویاراش،،بالا اوردناش


روز عمل خیلی سخت بودـمخصوصا قسمت گذاشتن سوندش!ـبیحسیش ! که نفسم هی تنگ میشد،،و اون عمل،،که خانم دکتر گفتن یه توده بوده نمونه شو فرستادن ازمایشگاه ،یکماه دیگه اماده میشه

دعا کنید ان شالله چیزی نباشه


و اما قضیه خونه مون

خب ما طبقه بالا هستیم و پله رفتن برامون سخته،،خیلی وقت بود تصمیم داشتیم خونه رو عوض کنیم و یه طبقه پایین بگیریم که از پله راحت شیم!

 یچند ماهی بود بیشتر پیگیر بودیم تا اینکه یه مشتری اومد دید و رفت،،سوای بقیه مشتریها،، یبار دیگه م اومد،،ایندفه دقیقا دو هفته قبل سزارینم و با قیمت پیشنهادی ما ،،خرید خونه رو

شوهرمم نظرش این بود اگه الان نفروشه دیگه نمیتونه خریدار پیدا کنه

از اونور باید تو یهفته خونه پیدا میکردیم

میترسیدیم ارزش پولمون بیاد پایین دیگه نتونیم بخریم

مجبور شدیم یجای بخریم که اصلا نمیخواستیم

از اونور من زایمانم نزدیک بود،،خونه رو هم  باید تحویل میدادیم


کلا همه چی انگار بهم ریخته بود،،نمیدونستیم چکار کنیم،،خونه ای که خریده بودیم خالی بود،،تا بشوریم و تعمیر کنیم و موکت کنیم یهفته شد،،همش تو کارش وقفه میافتاد

حتی وسایلامونو تو خونه جمع کردیم رفتیم خونه مادرشوهرم!


از اونور فکر و خیال هم داشتیم

شوهرم فشارش میرفت بالا،،میگفت این خونه همونی نیست که میخوام،،معامله کرده بودیم ولی هی میرفت اپارتمان میدید!

تا اینکه به همون قیمت خونه اول

یه خونه با تمام امکانات به مراتب بهتر پیدا کرده بود،، سریع اینو فروختیم اونو گرفتیم!

منتهی بر عکس معامله اول ایندفه با چک!ـ

متاسفانه سر موعد چک پاس نشد،،معامله بهم خورد و خونه رو فروختیم به کسی دیگه! تا این جدیده از دستمون نره

صاحبخونه م خودش خونه بزرگتر خریده بود و منتظر پاس,شدن چک بود ،،چون اونم چک داده بود!

خداروشکر چک پاس شد و تا اخر همین برج،،باید خونه رو خالی کنن و بهمون تحویل بدن!

ما هم دو روز بعد باید خونه رو بدیم به صاحبش!

الانم وسط اینهمه اسباب

تو یه اتاق با نوزادم  نشستم

برگ بیست و یکم

 کیانای مامان لحظه ی دنیا اومدنش کپ باباش بود،،انقدر ناز و کپلی بود که همه تعجب کرده بودن،،

یه روز تو بیمارستان موندمو روز بعد مرخص شدم،،اول ماه رمضون بود و صبحش همه کسل،،با خانواده شوهرم اومدیم خونمون و شوهرم یه گوسفند برامون سر برید،،مادرمو مادرشوهرم پیشم موندن،، مادرشوهرم روز پنجم رفت خونشون ولی مادرم میخواست تا چهل روز بمونه،شوهرمم خیلی موافق بود،ولی شب نوزده رمضون مجبورش کردم بره خونه خودش و خودمم بچه رو برداشتم بردم خونشون،،دیگم نذاشتم بیاد ،،چون تنها مادر من که مقصر نبود با اون دیسکش و گردن و کمر و پاش نوکری مارو بکنه،، هرچند مامانم ناراحتم شد ولی من بخاطر خودش و اینکه وظیفه شم نبود گفتم برو خونتون ،،منم بالاخره باید مستقل شم 

اخرش که چی؟

از روز بعدش دخترو توی روشویی میشستم خودمو،،کم کم وارد شدم تو اینکارا،،هرچند خیلی سخت بود،،و بعضی وقتا حتی توش میموندم که چه لباسیو الان باید تنش کنم ،، 

بچه بزرگ کردن واقعا سخته،،بخصوص که کیانای مادر رفلاکس داشت و چهل روزگیش بردیمش شیراز تا فوق تخصص گوارش ببیندش و مجبور شدم از همونموقع امپرازول بدم تا نزدیک یکسالگیش ،،ماهی یبار میبردمش شیراز و داروهاشو میگرفتم

خداروشکر تو ده یازده ماهگی رفلاکسش تقریبا نود درصد خوب شده بود ،البته من فقط سه ماه تونستم شیر خودمو بدم

وهمش شیرخشک مخصوص رفلاکس میدادم،،دقیقا سر یسالگیش ،،کیانا مریض شد و ویروس گرفت ،،  تبهای چهل درجه،،مجبور شدیم بستریش کنیم،،همونموقع دندون اولشم دراومد،،وقتی مرخصش کردیم هم راه رفت ،،و متاسفانه دندوناشو به سختی دراورد،چون چن ماه بعدش باز تب وحشتناک و باز بستری و دندون بعدی

و دوباره چن ماه بعد به همین صورتـ

تقریبا از یسالگی تا دو سالگی همش مریض بود و سه دفه م بستری شد ،،هر بار سه تا پنج روز!

خیلی سختی کشیدم

خیلیییی

ولی خداروشکر بخیر گذشت و ان شالله تنشون سالم باشه

گفته بودم بهتون که من سزارین کردم و بیحس شدم! 

تا یسال من کمردردشو داشتم،،تو محل بخیه مم خیلی میسوخت

یبار دست زدم دیدم وای شبیه یه مهره س!


نگو تو محل بخیه ی سزارین قبلی این ایجاد شده بود،، و خیلی هم میسوخت و درد داشت

یعنی از عوارض سزارین بود،، از اونور مرتب گلو درد میشدم و زیر گلوم غدد لنفاویم ورم داشت،، رفتم دکتر مشخص نمیشد تا رفتم متخصص داخلی و بعدا عفونی ،،گفتن ویروس منونو کلوئوز عفونی داری!ـحتی بچتم نبوس،،انقدر گریه میکردم چه روزای سختی بود،،یسال و خوردی بعده تولد کیانا،،دو هفته نبوسیدمش،،داشتم دق میگردم،،تا اینکه دکتر عفونی گفت چیزی نیست و نگران نباش،،این مدت تماما ازمایشو سونو داشتم

طحالم کبدم،،کلیه م ورم داشت،،کبدمم چرب بود،،کلیه مم سنگ داشت

دیگه نور علی نور بودم

افسرده ی  وحشتناک،،روز و شبم قاطی شده بود،،مدام فکر و خیال میکردم،،روزای سختیو گذروندم،، تا اینکه تو اسفند سونو انجام دادم و گفتش یه مهره س ولی مشخص نیست چیه ،،باید ام ار ای بشه،،که من نکردم ،،یدکتر زنان گفتش احتمالا اندومتریوزه

یا همون چسبندگی رحم!

یدکتر دیگه م گفت شاید همین باشه ولی باید باز کنم ببینم چیه

اگه مشکلی نداری و اذیت نمیشی ،،بزار با سزارین بعدیت بردار


از اونور من قصد حاملگی مجدد تو وضعیت فعلی و الان نداشتم

و از طرف دیگه دردمم شدید بود،،بخاطر قرصای که میخوردم چن ماهی بود پریودام تا پونزده روزم عقب میافتاد و طبیعی بود واسم اما از اونجا که خداوند صلاح مارو بیشتر میدونه


تقریبا کیانا یسال و هشت ماهش بود که متوجه شدم نا خواسته باردارم!

انقدر گریه کردم،،انقدر ناراحتی گردم

از اینکه اینهمه قرص خورده بودم و دکتر بهم گفته بود حالا حالاها باردار نشو اما!

شده بودم میترسیدم

از اونورم که درجریانید،،من کلا بدویار هستم و وحشتناکه دوران حاملگیم

با شوهرم انقدر ناله کردیم که دیگه نا نداشتیم

شوهرم بیشتر بخاطر وضعیت بد اقتصادیش مخالف بود،ولی بعدش گفت خواست خداست و ناشکری نکن

قسمت سختش اعلام کردنش بود! چون اتفاقا چن روز قبلش من به شوخی تو خونمون میگفتم پریود نشدم

نکنه نی نی باشه

همه دعوام کردن که تو مریضی غلط میکنی و مواظب باش و اینحرفا

جالبه که تو این مدت مدام غذاها و دمنوش های ممنوعه میخوردم

ولی بدون اذن خدا برگی از درخت نمیافته

حتی تست پاپ اسمیرم داده بودم،،نمیدونستم که حامله م

برگ بیستم

سلام دوستای گلم

میدونم خیلی دیر اومدم..بعده دو سالللللل...چون شیشم خرداد تولد گل دختریمه...اومدم با کلی خبر مبر...هرچند خیلی چیزا تو حافظه م نمونده ولی خب تقریبی براتون میگم...الانم با گوشی دارم مینویسم...خدا کنه که نپره و ثبت بشه... بخوام لپ تاپو بیارم خانوم خانوما بیچارم میکنه..میخواد خودش بنویسه..دیگه عمرا نمیزاره من بشینم پاش..مثل اسباب بازی باش بازی میکنه... 

دکتر واسم تاریخ زایمان طبیعی رو نهم خرداد زده بود..که من خیلی استرس داشتم و بشدت میترسیدم چون هم توانایی زایمان طبیعی رو در خودم نمیدیدم هم اینکه کلا خانوادگی لگنمون تنگه و به سختی بچه دنیا میاد..این چند روز اخرم من انقدر حال و احوالم بد بود که همش تو بیمارستان بودم..من تقریبا هر،شب،زایشگاه بودم... نمیدونم گفتم یا نه ولی بارداری بشدت سختی رو گذروندم..هم به لحاظ استراحتی که جفتم سررراهی بود و هماتم هم پشتش داشت و هم ویار لعنتی که دقیقا تا ماه نه طول کشید حتی شب زایمانم..تا حدیکه من اخراش خون بالا میاوردم و وضع خیلی بدی داشتم..هیچ جا نمیتونستم برم..مدام حالم بد بود..الان که بهش فکر میکنم با خودم میگم واقعا چطور تونستم تحمل کنم..نه ماه هر روز و هر ساعتـ.شاید باورتون نشه الی شب و روزم نداشت و خیلیا هم از من شاکی میشدن تو چرا نمیای مهمونیا ..درصورتیکه واقعا در توانم نبود .. 

خلاصه گذشت تا  سی شعبان و شب اول رمضان سال نود و شیش که میشد شیشم خرداد...من عصرش رفته بودم زایشگاه و ضربان قلب و نوار قلب رو گرفته بودن از من...طوریکه ساعت یازده شب اومدم خونه.. البته خونه مادرم... سحر شد و بقیه نشستن سحری خوردن...ما هم اوندیم تو اتاق بخوابیم..داشتم با گوشی ور میرفتم یهو حس کردم شکمم رفت پایین..یعنی یه اتفاقی تو بدنم افتاد...چند تا لگد پشت هم احساس کردم مثل بال بال زدن ماهی..یه حالی بدی بهم دست داد ساعت چهار صبح بود داشتن اذان میدادن..به شوهرم گفتم فقط پاشو بریم... سرسری خدافظی کردم..خانوادمم نگران...گفتم میخوام نوار قلبش بگیرم زود برمیگردم..همین ته نشستم تو ماشین زدم زیر گریه و همش میگفتم حس میکنم یچیزی،شده و یه اتفاقی افتاده و هی شوهرم میگفت  چرا بیخود گریه میکنیدهیچی نشده و من همش میگفتم نه یچیزی شده

وقتی رفتم زایشگاه از،شدت گریه نمیتونستم توضیح بدم فقط خواهش تردم ضربان قلب بگیره ازم

.خانومه م هی میگفت بابا  تازه گرفتین زیادیش خوب نی..نوارشو گرفت گفت نرماله..ولی من باز اصرار کردم دوباره ضربان بگیرن ...که اخرش گفت حالا میگیرم پس 

همین که خوابیده بودم وسطاش گفت ضربان قلبش اصلا خوب نیست..همین الان باید بستری بشی و خطرناکه...منم معاینه کرد گفت اصلا بازم نشدی...لباسامو تحویل همسری دادم و دیگه کسیو راه ندادن..بستری،شدم دستگاه ضربان قلبم وصل کردن ...این وسط چند تا سرمم میزدن..ساعت هشت شده بود شیفت داشت عوض میشد..کسی نبود یهو حس کردم بوق ممتد زد دستگاه...به فاصله چند دقیقه تکرار شد این قضیه..داد نیزدم بیاین که یچیزی،شده...اومدن و دکتر جدید معاینه م کردو گفت یسانت فقط باز،شدی...باید امپول فشار،بزنیم برا زایمان


منم از پرستار جدید خواهش کردم دستگاه رو چک کنن..ولی متاسفانه برگه تموم شده بود ثبت نشده بود اون قسمت ضربان...بهم گفت خدا کنه سیو شده باشه..برگه گذاشت و خداروشکر ..مال اون دقیقه ها رو دراورد...دکتر که دید گفت میتونم امپول بزنم ولی بچت تو خطره و باید سریعا سزارین شی....

معاینه تم کرد هیچ پیشرفتی نداشتی لگنتم تنگه..گفتم

 ترو خدا سزارین کنید من راضیم


حقیقتم این بود که من تو دوران بارداری فقط از خدا میخواستم که سزارین شم و به هر دری زدم که سزارین کنم..ولی دکتر راضی نشد و گفت بچه اولت باید طبیعی بیاری..و هیچ راهی نداره..شهر مام که یه بیمارستان دولتی بیشتر نداره..خصوصی ام باید میرفتم مرکز استان که از عهده هزینه ش برنمیومدم..اخرش توکل بر خدا کردمو گفتم هرچه خودت صلاح میدونی که دیگه اینجوری،شد و اخرش سزارینم کردن


خلاصه سوند گذاشتن و ساعت نه و نیم بردنم اتاق عمل و خواستن بیهوش کنن که من گفتم یزره ژله بهم دادن...و اونام گفتن پس بیهوشی نمیشه و بیحسی زدن بهم..دکتر خودمم نبود..چون اورژانسی بودم دکتر شیفت عملم کرد..خانم نجفی..گردالی و مهربون..و بالاخره کیانای من ساعت ده دنیا اومد و دنیای منو عوض کرد...گریه میکردمو میگفتم الهی شکر....که خانمه اومد صورتشو گذاشت رو صورتمو اون لحظه بهترین حس دنیا رو درک کردم..کادر اتاق عمل و دکتر بهم تبریک گفتن و من واقعا باورم نمیشد که عزیز دلمو بالاخره تو آغوش گرفتم..از،بین رفتن بیحسی من خیلی طول کشید و خانوادم خیلی انتظار کشیدن 

تا منو اوردن..هی دلم میخواست بچه رو ببینم سریع دلم براش تنگ شده بود

برگ نوزدهم

سلامممممممم

و سرانجام ممکن..این منوووووو ...اینم نبات خانومیییییییی

بالاخره وروجک ما هم قدم بدنیا گذاشت

روز ششم خرداد ماه نود و شش  دقیقا مصادف با اول رمضان ساعت ده و ربع  صبح با بیحسی و روش سزارین خوشگل خانوم ما بدنیا اومد..هورااااااا

جانمیییی جااانننن

از ته دلم از خدا میخوام الهی که الهی که بحق این روزها و شبهای ماه رمضان هرکسی که نی نی نداره خدا دامنشو سبز کنه

تا اینجاشو ماه رمضون نوشتم..شرمندتون شدم که نگرانتون کردم..میام مفصل قضیه زایمانم رو مینویسم تو پست بعدی

برگ هجدهم

سلام دوستان مهربونم 

موقتا اومدیم اینجا ..میهن بلاگ هم ماشالله  تو زرد از آب در اومد

خب بریم سراغ تعریفی جات

دو سه روز بعد از اینکه همسر مادرو پدرش رو برد دکتر ..یشب دوتاشون اومدن خونمون که وسایلای نی نی رو ببینن..البته قرار بود خودم ازشون دعوت بگیرم ولی منتظر بودم کامل بشه سیسمونی بعد بگم بیان..که دیگه خودشون اومدن..تو اون مسافرت هم مادرشوهر یه دست بلوز شورت  مجلسیو دو تا لباس تو خونه ای برا نبات خانومی خریده بود که همسر هم یه شلوار خونه ای برا من و یه بلوز شرت مجلسی برا نی نی خریده بود..همه رو گذاشته بودم داخل کمدش

خلاصه اومدن دیدن و خیلیم تشکر کردن و سی تومنم به عنوان کادوی سیسمونی مادرشوهر زحمت کشید و گذاشت رو وسایلای نی نی


قبلشم هرکار کردم شام بیارم گفتن صرف شده و نخوردن..بعده نگاه کردن هم زود رفتن نموندن..

چند روز بعدش یعنی نهم  همین برج رفتم سونو.. تو هفته سی و پنج ..خداروشکر آب دور نی نی خوب بود ..سرشم اومده بود داخل لگن..وزنشم ۲۴۳۰ بود بچم..ولی به حساب سونو هفته سی و چهار بودم..عصرش هم رفتم پیش دکترم که گفتش به سونو‌ کار نداشته باش..از هفته دیگه یعنی هفته ۳۶ شروع کن به پیاده روی..بیست دقیقه صبح بیست دقیقه شب ..ولی فعلا پله زوده..

خونه مام که طبقه دوم و پله و اینحرفا..

بعدشم گفت دیگه مهم نیست لگن تنگ باشه یا نه در هر صورت میری برا طبیعی اگر آوردی که چه بهتر وگرنه سز میشی..عجب قانون مسخره ای..یعنی اینهمه زجر بکشی اخرشم بفهمی نمیتونی طبیعی بیاری ..خیلی استرس دارم..خدا کمک کنه إن شاء الله

فعلا باید برم تحت نظر مامای پزشک خانواده..اولی که کلا تحویل داد دیگه آزاد شد و نمیتونم برم پیشش ..ارجام دادن پیش یه پزشک خانواده دیگه که باید برم پیش مامای اون..

از اونور پزشک خانواده شوهرم و ماماش کسی دیگس که باید منم چون زنشم برم تحت نظر پزشک همسر..خواستم خروج بزنم برم پیش پزشک اون...که گفتن فقط یکم تا دهم هر برج میشه اینکارو کرد...

خلاصه من تا پایان بارداری مجبورم سه تا ماما عوض کنم.. مسخره س...

اصلا یه قانونهای من درآوردی داخل ایران گذاشتن که آدم شاخ در میاره ..پزشکتم اجباریه..آدم میمونه چی بگه 

الان دقیقا سی و شش هفته و سه روز هستم ..انقدر درد رحم و لگن دارم که شبیه پنگوئن راه میرم موندم چطور باید پیاده روی کنم..


هعیییییی...

یچند بارم مامان اینا اومدن و بقیه وسایلای نی نی رو جا دادن واسم..ابجیا هم ساک نی نی و بستن ..و بردن خونه که بشورن ..آفتاب بخوره و اتو بزنن ..که بدن بچه حساسه خدای نکرده حساسیت نگیره..

دیشب هم رفتم خونه برداشتم..مامان زحمت کشیده یه ده کیلو برنج مرغوب و روغن زیتون و روغن معمولی و برنج نیم دونه و دونه طارم ..نبات و شکر ..برام داده واسه موقع زایمانم..

از اونورم ما رسم داریم...کسی که میاد پیش نی نی و بهش ی ه بسته خوردنی بدیم... که شامل مثلا پفک و شکلات و ژله و اینچیزاس...که‌اونم مادرزن زحمت میکشه...

روز دهم هم  که مادر و بچه میرن حمام ..شام یا ناهار میدیم..یعنی پدر بچه ولیمه میده به بقیه ..به مناسبت تولد بچه ش

روزیم که مادر از بیمارستان مرخصش میکنن پدر بچه جلو پای  مادریه گوسفند قربونی میکنه 

خلاصه خرجا خیلی بالاس

سکه ای که مادرم عیدی برامون آورده بود رو‌همسر فروخت یک میلیون و صد ..چهارصد هم خودش گذاشت روش و یه مدال..یا آویز گردنی ظریف واسم خرید  البته عیار ۲۱..که موقع تولد نبات خانومی بهم کادو بده..

خداروشکر همه چی خودش جور میشه توکل بر خدا

بیچاره مادرم که بالای ده میلیون خرج سیسمونی شده..واقعا شرمنده شم ..خرجای منم پشت سرهم بوده مجبور شد وام گرفت برا سیسمونی..

إن شاء الله نی نیم سالم باشه دیگه هیچی نمیخوام...برام دعا کنید ...شمارش معکوسم شروع شده..