روزمرگی های خانوم سیب

اگر تنهاترین تنها شوم باز هم خدا هست

روزمرگی های خانوم سیب

اگر تنهاترین تنها شوم باز هم خدا هست

برگ بیستم

سلام دوستای گلم

میدونم خیلی دیر اومدم..بعده دو سالللللل...چون شیشم خرداد تولد گل دختریمه...اومدم با کلی خبر مبر...هرچند خیلی چیزا تو حافظه م نمونده ولی خب تقریبی براتون میگم...الانم با گوشی دارم مینویسم...خدا کنه که نپره و ثبت بشه... بخوام لپ تاپو بیارم خانوم خانوما بیچارم میکنه..میخواد خودش بنویسه..دیگه عمرا نمیزاره من بشینم پاش..مثل اسباب بازی باش بازی میکنه... 

دکتر واسم تاریخ زایمان طبیعی رو نهم خرداد زده بود..که من خیلی استرس داشتم و بشدت میترسیدم چون هم توانایی زایمان طبیعی رو در خودم نمیدیدم هم اینکه کلا خانوادگی لگنمون تنگه و به سختی بچه دنیا میاد..این چند روز اخرم من انقدر حال و احوالم بد بود که همش تو بیمارستان بودم..من تقریبا هر،شب،زایشگاه بودم... نمیدونم گفتم یا نه ولی بارداری بشدت سختی رو گذروندم..هم به لحاظ استراحتی که جفتم سررراهی بود و هماتم هم پشتش داشت و هم ویار لعنتی که دقیقا تا ماه نه طول کشید حتی شب زایمانم..تا حدیکه من اخراش خون بالا میاوردم و وضع خیلی بدی داشتم..هیچ جا نمیتونستم برم..مدام حالم بد بود..الان که بهش فکر میکنم با خودم میگم واقعا چطور تونستم تحمل کنم..نه ماه هر روز و هر ساعتـ.شاید باورتون نشه الی شب و روزم نداشت و خیلیا هم از من شاکی میشدن تو چرا نمیای مهمونیا ..درصورتیکه واقعا در توانم نبود .. 

خلاصه گذشت تا  سی شعبان و شب اول رمضان سال نود و شیش که میشد شیشم خرداد...من عصرش رفته بودم زایشگاه و ضربان قلب و نوار قلب رو گرفته بودن از من...طوریکه ساعت یازده شب اومدم خونه.. البته خونه مادرم... سحر شد و بقیه نشستن سحری خوردن...ما هم اوندیم تو اتاق بخوابیم..داشتم با گوشی ور میرفتم یهو حس کردم شکمم رفت پایین..یعنی یه اتفاقی تو بدنم افتاد...چند تا لگد پشت هم احساس کردم مثل بال بال زدن ماهی..یه حالی بدی بهم دست داد ساعت چهار صبح بود داشتن اذان میدادن..به شوهرم گفتم فقط پاشو بریم... سرسری خدافظی کردم..خانوادمم نگران...گفتم میخوام نوار قلبش بگیرم زود برمیگردم..همین ته نشستم تو ماشین زدم زیر گریه و همش میگفتم حس میکنم یچیزی،شده و یه اتفاقی افتاده و هی شوهرم میگفت  چرا بیخود گریه میکنیدهیچی نشده و من همش میگفتم نه یچیزی شده

وقتی رفتم زایشگاه از،شدت گریه نمیتونستم توضیح بدم فقط خواهش تردم ضربان قلب بگیره ازم

.خانومه م هی میگفت بابا  تازه گرفتین زیادیش خوب نی..نوارشو گرفت گفت نرماله..ولی من باز اصرار کردم دوباره ضربان بگیرن ...که اخرش گفت حالا میگیرم پس 

همین که خوابیده بودم وسطاش گفت ضربان قلبش اصلا خوب نیست..همین الان باید بستری بشی و خطرناکه...منم معاینه کرد گفت اصلا بازم نشدی...لباسامو تحویل همسری دادم و دیگه کسیو راه ندادن..بستری،شدم دستگاه ضربان قلبم وصل کردن ...این وسط چند تا سرمم میزدن..ساعت هشت شده بود شیفت داشت عوض میشد..کسی نبود یهو حس کردم بوق ممتد زد دستگاه...به فاصله چند دقیقه تکرار شد این قضیه..داد نیزدم بیاین که یچیزی،شده...اومدن و دکتر جدید معاینه م کردو گفت یسانت فقط باز،شدی...باید امپول فشار،بزنیم برا زایمان


منم از پرستار جدید خواهش کردم دستگاه رو چک کنن..ولی متاسفانه برگه تموم شده بود ثبت نشده بود اون قسمت ضربان...بهم گفت خدا کنه سیو شده باشه..برگه گذاشت و خداروشکر ..مال اون دقیقه ها رو دراورد...دکتر که دید گفت میتونم امپول بزنم ولی بچت تو خطره و باید سریعا سزارین شی....

معاینه تم کرد هیچ پیشرفتی نداشتی لگنتم تنگه..گفتم

 ترو خدا سزارین کنید من راضیم


حقیقتم این بود که من تو دوران بارداری فقط از خدا میخواستم که سزارین شم و به هر دری زدم که سزارین کنم..ولی دکتر راضی نشد و گفت بچه اولت باید طبیعی بیاری..و هیچ راهی نداره..شهر مام که یه بیمارستان دولتی بیشتر نداره..خصوصی ام باید میرفتم مرکز استان که از عهده هزینه ش برنمیومدم..اخرش توکل بر خدا کردمو گفتم هرچه خودت صلاح میدونی که دیگه اینجوری،شد و اخرش سزارینم کردن


خلاصه سوند گذاشتن و ساعت نه و نیم بردنم اتاق عمل و خواستن بیهوش کنن که من گفتم یزره ژله بهم دادن...و اونام گفتن پس بیهوشی نمیشه و بیحسی زدن بهم..دکتر خودمم نبود..چون اورژانسی بودم دکتر شیفت عملم کرد..خانم نجفی..گردالی و مهربون..و بالاخره کیانای من ساعت ده دنیا اومد و دنیای منو عوض کرد...گریه میکردمو میگفتم الهی شکر....که خانمه اومد صورتشو گذاشت رو صورتمو اون لحظه بهترین حس دنیا رو درک کردم..کادر اتاق عمل و دکتر بهم تبریک گفتن و من واقعا باورم نمیشد که عزیز دلمو بالاخره تو آغوش گرفتم..از،بین رفتن بیحسی من خیلی طول کشید و خانوادم خیلی انتظار کشیدن 

تا منو اوردن..هی دلم میخواست بچه رو ببینم سریع دلم براش تنگ شده بود

نظرات 1 + ارسال نظر
هدیه یکشنبه 5 خرداد 1398 ساعت 19:01 http://madamkameliya.blogsky.com

به به، سلام خانوم خانوما
الهیییی.... چه دوران بارداری برات سخت بود چقدر اذیت شدی......
ولی خدا رو شکر که اون روزا بخیر گذشت و کیانا خانوم رو سلامت توو بغلت گرفتی
خدا رو شکر که سزارین شدی، واقعا زایمان طبیعی برای کسی که آمادگی و روحیه ش رو نداره عذابه
تولدش هزاران بار مبارک باشه عزیز دل خاله الهی که در کنار شما و عزیزانش همیشه سلامت و شاد و خوشبخت باشه

ممنون عزیزم..اره خیلی سخت بود واسم.. اما اینسری یکم اسونتره خدارو شکر ..واقعا معجزه خدا بود که سزارین شدم.. فداتم روزی شما عزیزم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.