روزمرگی های خانوم سیب

اگر تنهاترین تنها شوم باز هم خدا هست

روزمرگی های خانوم سیب

اگر تنهاترین تنها شوم باز هم خدا هست

برگ بیست و یکم

 کیانای مامان لحظه ی دنیا اومدنش کپ باباش بود،،انقدر ناز و کپلی بود که همه تعجب کرده بودن،،

یه روز تو بیمارستان موندمو روز بعد مرخص شدم،،اول ماه رمضون بود و صبحش همه کسل،،با خانواده شوهرم اومدیم خونمون و شوهرم یه گوسفند برامون سر برید،،مادرمو مادرشوهرم پیشم موندن،، مادرشوهرم روز پنجم رفت خونشون ولی مادرم میخواست تا چهل روز بمونه،شوهرمم خیلی موافق بود،ولی شب نوزده رمضون مجبورش کردم بره خونه خودش و خودمم بچه رو برداشتم بردم خونشون،،دیگم نذاشتم بیاد ،،چون تنها مادر من که مقصر نبود با اون دیسکش و گردن و کمر و پاش نوکری مارو بکنه،، هرچند مامانم ناراحتم شد ولی من بخاطر خودش و اینکه وظیفه شم نبود گفتم برو خونتون ،،منم بالاخره باید مستقل شم 

اخرش که چی؟

از روز بعدش دخترو توی روشویی میشستم خودمو،،کم کم وارد شدم تو اینکارا،،هرچند خیلی سخت بود،،و بعضی وقتا حتی توش میموندم که چه لباسیو الان باید تنش کنم ،، 

بچه بزرگ کردن واقعا سخته،،بخصوص که کیانای مادر رفلاکس داشت و چهل روزگیش بردیمش شیراز تا فوق تخصص گوارش ببیندش و مجبور شدم از همونموقع امپرازول بدم تا نزدیک یکسالگیش ،،ماهی یبار میبردمش شیراز و داروهاشو میگرفتم

خداروشکر تو ده یازده ماهگی رفلاکسش تقریبا نود درصد خوب شده بود ،البته من فقط سه ماه تونستم شیر خودمو بدم

وهمش شیرخشک مخصوص رفلاکس میدادم،،دقیقا سر یسالگیش ،،کیانا مریض شد و ویروس گرفت ،،  تبهای چهل درجه،،مجبور شدیم بستریش کنیم،،همونموقع دندون اولشم دراومد،،وقتی مرخصش کردیم هم راه رفت ،،و متاسفانه دندوناشو به سختی دراورد،چون چن ماه بعدش باز تب وحشتناک و باز بستری و دندون بعدی

و دوباره چن ماه بعد به همین صورتـ

تقریبا از یسالگی تا دو سالگی همش مریض بود و سه دفه م بستری شد ،،هر بار سه تا پنج روز!

خیلی سختی کشیدم

خیلیییی

ولی خداروشکر بخیر گذشت و ان شالله تنشون سالم باشه

گفته بودم بهتون که من سزارین کردم و بیحس شدم! 

تا یسال من کمردردشو داشتم،،تو محل بخیه مم خیلی میسوخت

یبار دست زدم دیدم وای شبیه یه مهره س!


نگو تو محل بخیه ی سزارین قبلی این ایجاد شده بود،، و خیلی هم میسوخت و درد داشت

یعنی از عوارض سزارین بود،، از اونور مرتب گلو درد میشدم و زیر گلوم غدد لنفاویم ورم داشت،، رفتم دکتر مشخص نمیشد تا رفتم متخصص داخلی و بعدا عفونی ،،گفتن ویروس منونو کلوئوز عفونی داری!ـحتی بچتم نبوس،،انقدر گریه میکردم چه روزای سختی بود،،یسال و خوردی بعده تولد کیانا،،دو هفته نبوسیدمش،،داشتم دق میگردم،،تا اینکه دکتر عفونی گفت چیزی نیست و نگران نباش،،این مدت تماما ازمایشو سونو داشتم

طحالم کبدم،،کلیه م ورم داشت،،کبدمم چرب بود،،کلیه مم سنگ داشت

دیگه نور علی نور بودم

افسرده ی  وحشتناک،،روز و شبم قاطی شده بود،،مدام فکر و خیال میکردم،،روزای سختیو گذروندم،، تا اینکه تو اسفند سونو انجام دادم و گفتش یه مهره س ولی مشخص نیست چیه ،،باید ام ار ای بشه،،که من نکردم ،،یدکتر زنان گفتش احتمالا اندومتریوزه

یا همون چسبندگی رحم!

یدکتر دیگه م گفت شاید همین باشه ولی باید باز کنم ببینم چیه

اگه مشکلی نداری و اذیت نمیشی ،،بزار با سزارین بعدیت بردار


از اونور من قصد حاملگی مجدد تو وضعیت فعلی و الان نداشتم

و از طرف دیگه دردمم شدید بود،،بخاطر قرصای که میخوردم چن ماهی بود پریودام تا پونزده روزم عقب میافتاد و طبیعی بود واسم اما از اونجا که خداوند صلاح مارو بیشتر میدونه


تقریبا کیانا یسال و هشت ماهش بود که متوجه شدم نا خواسته باردارم!

انقدر گریه کردم،،انقدر ناراحتی گردم

از اینکه اینهمه قرص خورده بودم و دکتر بهم گفته بود حالا حالاها باردار نشو اما!

شده بودم میترسیدم

از اونورم که درجریانید،،من کلا بدویار هستم و وحشتناکه دوران حاملگیم

با شوهرم انقدر ناله کردیم که دیگه نا نداشتیم

شوهرم بیشتر بخاطر وضعیت بد اقتصادیش مخالف بود،ولی بعدش گفت خواست خداست و ناشکری نکن

قسمت سختش اعلام کردنش بود! چون اتفاقا چن روز قبلش من به شوخی تو خونمون میگفتم پریود نشدم

نکنه نی نی باشه

همه دعوام کردن که تو مریضی غلط میکنی و مواظب باش و اینحرفا

جالبه که تو این مدت مدام غذاها و دمنوش های ممنوعه میخوردم

ولی بدون اذن خدا برگی از درخت نمیافته

حتی تست پاپ اسمیرم داده بودم،،نمیدونستم که حامله م

نظرات 2 + ارسال نظر
هدیه جمعه 1 آذر 1398 ساعت 18:52 http://madamkameliya.blog.ir

سلام عزیزدلم
واای خداااا تو چقدرررر اذیت شدی....‌.
بچه وقتی مریض میشه واقعا آدم جونش در میره.... دیگه اگه خودتم نا نداشته باشی که هیچی....
خدا رو شکر که اون روزای سخت گذشت
من چقدر دیر به دیر بهت سر می زنم... ببخش منو بابت کوتاهیم

سلام به روی ماهت عزیزم،،مقصر خودمم که دیر به دیر مینویسم
اره خداروشکر گذشت
خوشحالم که هستی منم همیشه میخونمت ولی نظر نمیتونم بزارم،،ان شالله از این به بعد با گوشی نظر میزارم واست

سمانه جمعه 1 آذر 1398 ساعت 15:48 http://vaniajoonam1389.niniweblog.com

ای جان دلم .. سلام عزیزم.. خوبی خانوم؟ حالت چطوره؟
چه عجب که شما دوباره نوشتی... خدا روش کر همه چی خوبه..
ما هم خوبیم. با گوشی وبلاگ رو باز کردم پیامت رو دیدم خانوم گل اما با گوشی نشد جواب بدم... بدو بدو اومدم به وبت... والا این مدت خیلی بهت سر زدم اما نبودی.. امسال تقریبا از اول تابستون درگیر جابجایی خونه و کلی چیزای دیگه بودم ... ممنون که بیادم بودی و برام پیام گذاشتی..

سلام عزیزم،،وانیا گلم چطوره؟ بزرگ شده بچم؟
بسلامتیییی خونه جدید مبارکتون به خوشی و خوشبختی توش زندگی کنید عزیزم
قربونت برم که تو فکرمی،،

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.